سعدی شیرازی

 

 

 

 

هزار جهد بکردم  که  سر عشق بپوشم

 

 

نبود بر سر اتش میسرم که نجوشم

 

 

 

 

 

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

 

 

شمایل تو بدیدم  نه صبر ماند و نه هوشم

 

 

 

 

 

 

 

 

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

 

بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم

 

 

سلام و ادب به محضر شما دوستان

 

مدتی را که نبودم نمی توانستم باشم و بعد از این هستم حتی شده با بیتی یا کلامی

و از انهاییکه در این مدت با الطاف خودشان مرا شرمنده کردند متشکر و ممنون هستم

 

 

 

 

سالها پیروی مذهب رندان کردم

 

تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم

 

 

 

 

برای تک تک شما بهترینها را خواهانم از استان ایزد متعال

 

 

 

 

کیست به جز فاطمه شفیعه ی محشر

 

 

 

 نظامی گنجوی

 

 

 

 

یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست

 

بر ان که چه افزود و زان که چه کاست

 

 

 

من ان مرغم و این جهان کوه من

 

چو رفتم جهان را چه اندوه من

 

 

 

 

 

الهم ارزقنی شفاعته الحسین یوم الورود

 

 

 

برای رضای بروسان

 

 

برای رضای عزیز

برای خودم و تمام دوستان مشترک

 

 

 

 

ای خوب نرو بمان گرفته  است دلم

از همهمه ی جهان گرفته است دلم

ای شاعر شعر های ایینه به دست

برگرد و غزل بخوان گرفته است دلم

 

 

 

ای کولی در به در گرفته است دلم

در فصل گل و تبر گرفته است دلم

بارانی چشمها به من میگویند

ابری شده ام  اگر گرفته است دلم

 

 

 

ای شاعر شعر های زیبا رفتی

با دیده بسته یا که بینا رفتی

گویا که به مجتبی رسیده بی تو

ارثی که یتیم از پی بابا رفتی

 

 

 

تا لحضه اخر تو ببین همسر را

تنها نگذاشت کودک و مادر را

بی لیلا و بدون الهام چه تلخ

می خواند بروسان غزل اخر را

 

 

 

در جلوه گری شبیه بیتابی ماه

میخواند برسان غزلش را ناگاه

در حیرتم از خوب و بد اخر کار

لا حول و لا قوه الا بالله

 

 

 

ما ره گذریم و در گذر جا ماندیم

بی همسفریم و در سفر جا ماندیم

هرچند که ره روان گذشتند ولی

ما در خم کوچه هنر جا ماندیم

 

 

 

ما بی خبریم و بی خبر می مانیم

اهل هنریم و بی هنر می مانیم

تنها دو سه روز تا سفر مانده رفیق

 دریاب که بی زاد سفر می مانیم

 

 

 

 

اللهم ارزقنی شفاعته الحسین یوم الورود

 

 

 

 

 

غلام رضا بروسان در گذشت

 

 

 

 

 

 

 

جهان دری است که به رفتار باد می گردد

غلام رضا بروسان در گذشت

خبر به همین کوتاهی بود و غافلگیر کننده

وتمام

 

یکی از دوستانت بود و حالا نیست به همراه همسر ودخترش و حالا هیچکدامشان نیستند

بغض گلویم را میخاراند وانگشتهایش را بر تارهای حنجره ام می فشارد

می خواهم گریه کنم اما چشمهایم یاری نمی دهند

ونمی دانم اگر اشکی بیاید باید برای که بریزم حسین علیه اسلام رضا یا خودم

 

 

رضا جان تنها کاری که می توانم برایت انجام بدهم این است که اینجا بنویسم

 رضای بروسان هم رفت

نثار روحش فاتحه و صلوات

 

 

 

اللهم ارزقنی شفاعته الحسین یوم الورود

 

 

چهار رباعی

 

 

عرض ارادتی به ساحت مقدس سید الشهدا علیه السلام

 

 

 رباعی

گل واشد و عندلیب قران می خواند

 

محبوب دل حبیب قران می خواند

 

در گرمی بازارچه هلهله ها

 

یک زمزمه غریب قران می خواند

 

 

 

 

 رباعی

سرگشتگی ثبات را می دیدم

 

پژمرده گل حیات را می دیدم

 

اب از لب تشنه ام به جوش امده بود

 

من سوختن فرات را می دیدم

 

 

 

 

 رباعی

هر دلشده ای دل به هوایی دارد

 

چون قبله نما دیده به جایی دارد

 

در راه طلب خوف و خطر بسیار است

 

خوشبخت کسی که کربلایی دارد

 

 

 

 

 رباعی

خونین جگرم   چشم تری میخواهم

 

بی بال و پرم   بال و پری میخواهم

 

مولادل من کرب و بلایی شده است

 

از لطف تو اذن سفری میخواهم

 

 

 

 

 

 

اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود

 

 

اسلام علیک یا ابا عبدالله

 

 

 

ما عبد حسینیم و چنین اقایی

 

 

 گر دست غلام خود نگیرد عجب است

 

 

 

 

 اللهم ارزقنی شفاعته الحسین یوم الورود

 

 

یا حسین

 

 

 

 

اسلام علیک

 

یا اباعبدالله الحسین علیه اسلام

 

 

 

 

 

 

ما را سری است با تو که گر خلق روزگار

 

دشمن شوند و سر برود هم بر ان سریم

 

 

 

 

 

 اللهم ارزقنی شفاعته الحسین یوم الورود

 

 

 

کشف حجاب گروهی از شاعران جوان

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در سالهای اخیر شاهد رشد گونه ای از شعر هستیم که نه تنها حرفی تازه برای بیان ندارد

بلکه در خیلی از موارد همان حرفهای معمولی را هم به بد ترین شکل ممکن عنوان میکند در قالب

کلماتی سخیف و  پیش پا افتاده وگاه بی ادبانه

 

شاید برای بعضی ها این سوال پیش بیاید که  رشد و فراگیری این گونه مبتذل شعری

نشانه شعر بودن ان است و اینکه در ادبیات امروز شاعری موفق است که اینگونه باشد

اما در واقع علت اصلی این امر را باید در جایی دیگر غیر از ادبیات جستجو کرد وگرنه هرکس با بهم

بافتن چند مهمل که شاعر نمی شود واگر شاعری به همین راحتی بود که بزرگان ما انهمه خون دل

نمی خوردند

 

به نظر من ریشه ی این رشد قارچ گونه و فراگیر را باید در جای دیگری غیر از مطلق شعر و شاعری

جستجو کرد. جایی مثل اجتماع عالم سیاست   تکنولوژی یا هر جای دیگر غیر از عالم شعر

شاید بپرسید یعنی چه مگر میشود که این فراگیری ریشه غیر شعری هم داشته باشد

عرض میکنم که بله میشود

امروز شما اگر اندک استعدادی داشته باشید و کمی وزن و قافیه هم سرتان بشود و دارای روحی

ستیزه جو و جامعه گریز و مذهب ستیز باشید کافی است تا کارهایتان از اقبال برخوردار باشد البته

در میان جوانانی عموما کم سن و سال خاصه اگر دستی هم در فضای مجازی داشته باشید.

شعری با مولفه های بالا بگویید-حالا هرچه قدر هم میخواهد  بند تنبانی باشد اشکالی ندارد-

ودر فضای مجازی از ان تبلیغ کنید خواهید دید که در اندک زمان ممکن چه مقدار پیام به به و افرین

برای شما میاید به خصوص اگر وجهه مذهب ستیزیش کمی پر رنگتر با شد که چه شود. در اندک

زمانی یک شاعر درجه چندم تبدیل میشود به امید اینده ادبی و کمی بعد تر هم میشود خود ان اینده

 

حال شما این را بگذارید کنار ادمی که از شعر فقط به خود شعر فکر میکند نه سودای نام دارد و نه 

به فکر نان در اوردن از راه شعر است. نه مانیفست صادر میکند و نه داعیه پیشوایی راهی نو

نه اهل کارگاه و اموزشگاه است و نه دنبال مرید و مراد بازی نه لقب استاد و دکتر دارد و نه اقبال عموم

اما کار خودش را میکند و به اصولی که برای خودش وضع کرده است پایبند.شعر نمی گوید که خودش

 رامطرح کند یا به بهانه ان به دین و مذهب و مقدسات بتازد.

به نظر من گونه ای از شعر معاصر نوعی کشف حجاب رضا خانی است که اینبار نه به زور سرنیزه

و دشنام و کتک اژان های رضاخانی بلکه به زور ادبیات و شعر و هنر میخواهد به این مردم تحمیل

شود و اتفاق زمانی شکل میگیرد که این عمله های استکبار مدعی روشنفکری و پیشرو بودن

در ادبیات هم هستند.

شاعرانی که از حدود انسانی کمتر حدی را قابل احترام میدانند

کتاب عروض مینویسند در صورتیکه کارهای خودشان پر است از

ایرادات وزنی.شعر کلاسیک میگویند ودر این زمینه خود را صاحب نظر میدانند بی انکه بتوانند

 یکی از شاعران کلاسیک را صحیح بخوانند.این کشف حجاب زمانی شکننده و درد اور میشود که

ببینی بعضی از شاعران خوب و متعهد ندانسته در زیز سایه ان قرار میگیرند و سنگ ان را به سینه

میزنند

 

نفس ادم متمایل به ازادی است و رسیدن به ازادی هم مستلزم شکستن قید و بندهاست و این در

کار شاعر و هنرمند نمود بیشتری دارد اما دلیل نمیشود که ما گستاخانه و بی باکانه هرچه به ذهن

امد به نوشته دراوریم و اسم ان را شعر بگذاریم.

هیچ کس از خطا در امان نیست مگر متقین و انانکه راه ایمان را طی کرده اند اما انتشار و نشر

خطاهایمان کاری زشت و ناپسند است به عنوان مثال اگر روزی نویسنده یا شاعری در جایی

 پایش لغزید و فریب شیطان را خورد خودش میداند و خدای خودش که باب توبه همیشه باز است

اما اگر بیاید و همان خطای انجام شده را نشر دهد و بیشرمانه خطای خودش را در میان افکار

عمومی قرار دهد گناهی است که به همین سادگی نمیتوان از کنار ان رد شد خاصه اگر عامل

این گناه این کار را با هدف دنبال کند و به ان افتخار هم بکند

این کشف حجاب  فراگیر شده و به متولیان فرهنگی هم کمترین امیدی نیست

جا برای بسط این مطلب وجود دارد و اهل خودش را میطلبد. امیدوارم که دوستداران واقعی شعر

به این مهم بیشتر بپردازند.

 

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

میلاد امام رضا علیه اسلام

 

سلام

 

با ارزوی بهترینها برای شما دوست عزیزی که گاهی سری به این وبلاگ میزنید

وبزرگوارانه نوشته های مرا میخوانید

 

حقیقت امر نه حالی بود برای نوشتن و نه هوایی برای بودن

تنها بهانه ای که مرا به این سطور واداشت میلاد پربرکت امام هشتم شیعیان

حضرت علی ابن موسی الرضا بود و بس

من هیچ نسبتی با این امام مهربان نداشته باشم سالهای سال از سایه پر مهرش

استفاده برده ام و به همسایگیشان مفتخر بوده ام

واین حق بزرگی است بر گردن من وتمام مردم شهرم و بر خودم فرض میدانم حتی

شده با چند شکسته بسته شعری عرض ارادتی داشته باشم به ساحت ملکوتی اش

 

جای شما خالی مشهد در این شب  و روز عید

خیابانها چراغانی مردم در تک و تاب ورفت و امدها زیاد

یکی شیرینی پخش میکند یکی شله زرد نظری میدهد و عده ای هم راه حرم اقا را در پیش دارند

 

به کوی رضا جان صفا می پذیرد

دل انجا فروغ خدا می پذیرد

اگر مستمندی بیا بر در او

که این پادشا خوش گدا می پدیرد

 

خدا قسمت همه شما کند   چنین ایامی   مشهد مهمان کرامت رضوی 

 

عرض بندگی به حضور شان غزلی کوتاه است از گذشته که تقدیم میشود

تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد

 

 

لالم بیا و مرگ صدا را قبول کن

 

دستم بلند گشته دعا را قبول کن

 

 

اهم یکی از اینه های تو را گرفت

 

داغ تمام اینه ها را قبول کن

 

 

ای استانه تو بهشت ملایکه

 

این مانده رانده از همه جا را قبول کن

 

 

نذر تو کرده ام همه بود و نبود را

 

نذر گدای بی سرو پا را قبول کن

 

 

هرچند لایق تو نبوده دلم ولی

 

سوگند می دهم که خدا را قبول کن

 

 

 

 

 

سه شعر كوتاه


 

 

 

 يك

یک روستایی ساده ام


 

که مرا از اداب اینان حصولی نیست

 

 

 

 


 دو

 تو مهربانتر باش

 

 
حتی اگر فکر می کنی


 

راهی برای خوب بودن پیدا نمی شود

 

 

 

 

 

 


 سه

تنها فاصله ای کوچک

 

پلی بزرگ را منهدم میکند

 

 

 


 

تادرودی دیگر....

غزل

 

 

چند روزی نگذشته ز مجاور شدنش

که بلند است هیاهوی مسافر شدنش

 

تا در این کوچه صدای قدمش می اید

پلک هر پنجره باز است به زائرشدنش

 

ای که از کوچه معشوقه ما می گذری

افتخاری است در این کوچه به عابر شدنش

 

اه صد عاشق دیوانه بود دنبالش

کار داده است به دست همه شاعر شدنش

 

به شکار امده اما چه شکاری تو نپرس

دو سه روز دگری مانده به ماهر شدنش

 

شیشه در فکر گلاب است و چمن می داند

گل این باغچه زود است مسافر شدنش

 

 

 

یار باقی دیدار باقی

محمد کافرینش هست خاکش

سلام دوست عزیز

امیدوارم که خوب باشی به برکت عنایت محمد و ال محمد

در این عیدی  که روشنایی ان تا بی کران هستی تابیده و حضور ان به هستی معنا بخشیده

به یاد همدیگر باشیم که نعمتی است عظیم به یاد همدیگر بودن

شاید ما را یارای دستگیری از کسی نباشد حتی در یاد که دستگیران عالم اندکند و دستهای

مدد جو فراوان اما همان اندک هم انچنان توانایی دارد که شئونش تمام جهان را در بر می گیرد

حتی اگر نتوانیم باری از دوشی برداریم می توانیم با یک یاد اوری ساده خدا قوتی باشیم

برای دوشهای و شانه های خسته

زمانه زمانه ی عجیبی است و به هر که می نگری سر در گریبان اندوه برده و هیچ چیز

برای یک ادم اندوه مند بهتر از دستی نیست که بر شانه اش بگذاری یا کلامی که در تسلایش بگویی

و یاد و خاطره و هرچه از این دست را غنیمت بشماریم که فرصتها اندکند و دنیا کوچک.

استاد بی بدیل زبان پارسی حکیم نظانی گنجوی از شاعران و سخن سرایانی است که توانسته

با بهره گیری از نعمات خدایی از سد زمان و مکان گذشته و  به جاودانگی برسد

او که خالق منظومه هایی بی نظیر است همیشه اول کتاب خود را به حمد خداوند منان

و نعت و ستایش نبی اکرم مزین کرده است

در اینجا و به مناسبت مبعث پیغمبر خاتم ابیات مختصری از کتاب خسرو شیرین ایشان را

نقل می کنم تا هم یادی باشد از این استاد سخن و هم دست توسلی باشد به ساحت

ملکوتی حضرت نبی اکرم و .........تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد

 

محمد کافرینش هست خاکش

هزاران افرین بر جان پاکش

 

چراغ افروز چشم اهل بینش

طراز کارگاه افرینش

 

سرو سرهنگ‌‌   میدان وفا را

سپه سالار و سر خیل انبیا را

 

ریاحین بخش باغ صبحگاهی

کلید مخزن گنج الهی

 

یتیمان را نوازش در نسیمش

از انجا نام شد در یتیمش

.

.

من ان تشنه لب غمناک اویم

که او اب من و  من خاک اویم

 

به خدمت کرده ام بسیار تقصیر

چه تدبیر ای نبی ا.... چه تدبیر

 

کنم در خواستی زان روضه پاک

که یک خواهش کنی در کار این خاک

 

براری دست از ان برد یمانی

نمایی دست برد   انگه که دانی

 

که الاهی بر نظامی کار بگشا ی

زنفس کافرش زنار بگشای

 

دلش در مخزن اسایش اور

بر ان بخشودنی بخشایش اور

 

اگر چه جرم او کوه گران است

ترا دریای رحمت بی کران است

 

یار باقی دیدار باقی

 

دو غزل کوتاه

 

 

غزل اول

 

غریب بود و غریبش نگاه می کردم

وشاید اینکه نه ...من اشتباه می کردم

در امتداد نگاهش که قطره قطره چکید

تمام زندگی ام را تباه می کردم

برای اینکه دلش را زغال بنویسد

مداد ابی خود را سیاه می کردم

نشست و گفت مرا اشتباه فهمیدی

چه خوب می شد اگر اشتباه می کردم

اگر چه دیدن او را گناه میدیدند

به افتخار نگاهش گناه می کردم

 

 و  غزل دوم

 

که گفته است شکار از تو بر نمی اید

صلیب و دشنه و دار از تو بر نمی اید

سلاح های تمام نظامیان جهان

به یک طنین دو تار از تو بر نمی اید

بگو چگونه به سرحد شهرتان برسم

که ریل های قطار از تو بر نمی اید

نگاه دار دلم باش نازنین بانو

که پایمال انار از تو بر نمی اید

مرا ببینی و تنها ببینی و بروی

یکی از این دو سه کار از تو بر نمی اید

اگر تمام جهان دارکوب هم بشود

چنان درخت فرار از تو بر نمی اید

 

 

 

عید مبارک

 

 

 سلام دوست عزیز

 راستش امروز تولد امام شیعیان را  دوست داشتم با شعری در خدمتت باشم 

 به دوبیت از  شاعری گم نام بسنده می کنم و مطلب کوتاهی

که در جایی خواندم و نظرم را جلب کرد

پس تا درودی دیگر

 

 

ادمها همو گم می کنند چون دست همو نمی گیرند

پس  بیاییم  دست عزیزانمان را

خوبتر از قبل بگیریم تا پیش از اینکه فرصت دوست داشتن

به دست بیاوریم همدیگر را گم نکنیم و بدانیم که فرصتها

زود گذرند

 

 

 

میلاد امیر المومنین علی علیه السلام بر همه

 شما خوبان مبارک

 

 

زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی

مدد زغیر تو ننگ است یا علی مددی

گشاد کار دو عالم به یک اشاره توست

به کار ما چه درنگ است یا علی مددی

 

غمگین دل خود به دهر شاد از که کنیم

 

 

سلام دوست عزیز

شاید تو جنید را بشناسی شاید هم نه اگر می شناسی که هیچ اما اگر

نمی شناسی محمد رفیع جنید از شاعران خوب و جوان افغانستان و از دوستان

شفیق و مهربان نویسنده این سطور است که زمانی از حسن روزگار در همسایگی

هم بودیم و قدرش را ندانستیم تا از پیش ما رفت.

محمد رفیع جنید بعد از مدتها به ایران بازگشت تا دل دوستانش را از دیدار خود

شاد کند. جنید را نه تنها برای شعر های زیبایش که برای روح اشفته و شیدایی

عاشقانه اش دوست داشتم که شعر های زیبا یش هم از همان شیدایی عاشقانه

سرچشمه گرفته بود.

جنید را هر وقت که می دیدم عاشق بود و عاشق و حتی خیلی وقتها شاعر هم

نبود و تنها عاشق بود و همین

اما اینبار که بعد از مدتی دوری و انتظار دیدمش عاشقی بود که غیر از عاشقی

شاعر هم بود و نویسنده و مولف و بنیانگذار یک مکتب ادبی به همراه عده ای دیگرهم

بود و روشنفکر که نه خدا نکند که حیف امثال جنید است گرفتار شدن به این بلیه.

اما ان روح عاشق هم کمتر در تجلی بود و این را یکی از دوستان فاضلش هم اشاره

کرده است در مقاله ای که به مناسبت حضور جنید در ایران نگاشته شده.

البته این خوب است که شاعر بتواند شوریده گی اش را در درون حمل کند و به

بیرون سرایت ندهد اما بعضی وقتها شاعر کم می اورد و شوریده گی درون به شکل

جنون نمایان می شود و انگاه یکی بیایدو شاعر را بگیرد از دست مردم یا مردم را نجات

بدهد از دست شاعر.

جنید هم رفت همچون خیلی های دیگرو ما مردم بی انکه مفاخر فرهنگی خودمان

را بشناسیم درگیر توهم فرهنگ هستیم و این درگیری به مرزی می کشاند مردم را

که دیوانه می شوند بی انکه جنونشان بوی شاعرانگی بدهد و این یک فاجعه

اجتماعی می تواند باشدکه یقینن هم هست

محمد رفیع جنید از سرامدان شاعران هم نسل خودش است در صفات خوب شاعرانه

و انسانی. جنید هم شاعر خوبی بود و هم انسان خوبی و اینرا همه می گفتند

خاصه انانکه با او نزدیکتر بودند.

شعر جنید هم شعری است مختص خودش که بیان فخیم ان به همراه لطافت های

زبانی و نو اوری های بیانی از ویژگی های ان به حساب می اید. با اینکه جنید

از زبان و قالبی قدیمی در اشعارش استفاده می کنداما بیان جنیدبیانی امروزی

و با ویژگی های سبک شناسی شعر امروز به حساب می اید و همین ویژگی

سبب شده است که شعر جنید هم مخاطبین شعر کلاسیک را به همراه خود

داشته باشد و هم مخاطبین شعر امروز را

حضور جنید بهانه ای بود تا دوستان دیداری با هم داشته باشند و شاعران همیشه

غمگین دلی از غم تازه شاید شعری بگویند که غباری از دلی بگیرد.

نمی دانم چه می خواهد این یاد رضا ضیایی که ول کن هم نیست و دایم می گوید

که هی فلانی مرا هم از قلم نیا نداز. و هی فلانی روحت شاد و هی فلانی جایت

خالی و صداقتت جاری هی فلانی

با اجازه از رفیع جنید که می دانم چه قدر رضا را دوست داشت و او هم جنید را

این پست را با یک رباعی که ورد همیشگی رضا ضیایی بود به اتمام می رسانم

 

غمگین دل خود به دهر شاد از که کنیم

چون دلبر خود خودیم یاد از که کنیم

مردم به فلک شکوه زبیداد کنند

ما خود فلک خودیم داد از که کنیم

 

غمنامه دلدادگی

 

 

غمنامه دلدادگی

به بهانه رحلت امام خمینی ره

 

 

 

آخ اگه من بوی تنت رو داشتم

گلهای سرخ پیرهنت رو داشتم

اخ اگه بعد از این همه تنهایی

چینهای پشت  دامنت رو داشتم

 

هیچی از این بهتر و خوبتر نبود

عاشق دیوونه که نوبر نبود

 

 

اخ اگه من مرید راهت بودم

همیشه در گیر نگاهت بودم

پشت و پناه دل من بودی و

همیشه من پشت و پناهت بودم

 

 

اخ چی میشد کمی نگام می کردی

صدات می کردم و صدام می کردی

وقتی می گفتی یکی از این روزا

یه لحظه از همین روزام می کردی

 

 

اخ اگه من اهل سیاست بودم

دنبال پول و مال و قدرت بودم

الان برا خودم برو بیایی

داشتم و حاجی محله ات بودم

 

اخ اگه درد من یکی دوتا بود

اخ اگه دیگ مسی مون طلا بود

اخ اگه این رئیس جمهور ما

رئیس یک کشور بی گدا بود

 

 

هیچی از این بهتر و خوبتر نبود

عاشق پا پتی که نوبر نبود

 

 

چی میشد این چی میشدا کم میشد

یکمی این فاصله ها کم میشد

آخ چی میشد خمینی بت شکن

هنوز بود و از این بتها کم میشد

 

 

اقا جونم امام خوب ملت

چشم و دلت چشم و چراغ امت

اومدی دیروز که بیدار شیم همه

از خواب چندین ساله سلطنت

 

 

هیچی ازاین بهتر و خوبتر نبود

عاشق خواب دیده که نوبر نبود

 

 

فردای ما چه مبهمه اقا جون

روزا همه محرمه اقا جون

صدای نوحه زاریا فراوون

تا که دلت بخواد غمه اقا جون

 

 

ببین که انقلاب تو کجا شد

اون همه حرفای قشنگ هوا شد

مهدی هاشمی دیگه خارجه

مشایی اومد قاطی ادما شد

 

 

حرف فقط حرفه زنه اقا جون

ترانه ها مستهجنه اقا جون

این صدای کویتی پوره نخیر

صدای نانسی مانکنه اقا جون

 

 

صدای خواننده زیر زمینی

صدای فرهنگ عقب نشینی

روایت فتح بی فتحی ما

یادش به خیر مرتضای اوینی

 

 

صدای خواننده های اون وری

نامجو و شادمهرو خانوم پری

راستی اقا جون میدو نی که اینجا

دونه ای چند شده نون بربری

 

 

از ما نه هرچی هستش از خدایه

هرچی که هست مال همون بالایه

یارانه ها فاصله ها رو پر کرد

حالا دیگه دنیا تو مشته مایه

 

 

  اقاجونم قربون قد و بالات

قربون یادگاری های زیبات

رفتی کجا شونه به شونه ی کی

بمیره این عاشق بی سرو پات

 

 

اقا جونم غریبی خیلی سخته

زمان حال و وضع فعلی سخته

برا اونا که عاشقت نموندند

تحمل مجنون و لیلی سخته

 

اخ اگه من بوی تنت رو داشتم

 

هیچی از این بهتر و خوبتر نبود

عاشق مثل من که نوبر نبود

 

 

هرکه پیدا می شود از دور پندارم تویی

 

 

با سلام و تبریک ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز زن و مادر

هفته گذشته هفته سختی را سپری کردم و در اینجا از تمام دوستانی که

با درج پیام قوت خاطر من بودند کمال تشکر را دارم

این پست را می گذارم برای عوض شدن حال و هوای خودم

عنوان مطلب بر گرفته شده از یکی از غزلهای شاعر و عارف بزرگ قرن نهم

هجری عبد الرحمن جامی است که حکایت شیرینی هم دارد

در این روز عید نقل انرا بد ندانستم شاید لبخندی بر لبی بنشاند و بعد هم

سه رباعی و یک غزل تقدیم می شود

می گویند روزی جامی که غیر از شاعری عالمی خبره و سخنوری توانا بوده است

بر منبر وعظ و خطابه مشغول ایرا د صحبت بوده که به این بیت میرسد

بس که در جان فکار و چشم بیمارم تویی

هرکه پیدا می شود از دور پندارم تویی

یکی از مخالفان جامی که در محفل حضور داشته به خیال خود برای خراب کردن

 بلند می شود و به بانگی رسا می گوید که یا شیخ «روم به دیوار»

اگر خری را ببینی چه

می گویند جامی همانطور که ادامه صحبت می دهد به ارامی و به گونه ای که همه

 بشنونددر جواب ان مرد سفیه می گوید

      پندارم تویی

 

رباعی

باران باران  دوباره  دریا دریا

ماسه ماسه دوباره صحرا صحرا

من اندک و تو اندک و ما اندکتر

اما من و تو چاره نداریم از ما

رباعی

کاشی کاشی همیشه کاشی کاشی

باشی باشی همیشه  باشی باشی

این خوب و بد از عهده من بیرون است

دست تو بود قلم موی نقاشی

رباعی

درباره صحبتی که داریم بگو

اندازه فرصتی که داریم بگو

هی از بد و خوب و خوب و بد شکوه نکن

از گوشه خلوتی که داریم بگو

 

و یک غزل

 

تو ای لطیف تر از بوی گل. گلت به کنار

هزار پنجره اواز بلبلت  به کنار

 

تو ای صبورترین ابر در کشاکش باد

سه چهار روز دگر هم تاملت به کنار

 

چه می شود بنشینم کنار بعد اظهر

اگر اجازه دهی در تقابلت به کنار

 

من و هزار بلا در هزار توی زمان

چه گویم از دل تنگم .تحملت به کنار

 

ترانه و غزل و حرف و شعر را ول کن

نمی رساند از این ورطه این پلت به کنار

 

رهاتر از پرو بال پرنده ها هستم

اگر شبی برسد این تغزلت به کنار

 

فدای انهمه احساس بی تکلف تو

تمام هستی من ای گلم. گلت به کنار

 

یار باقی دیدار باقی

 

 

دوقایق چوبی

 

 

سلام  دوست عزیز

از اینکه هستی و به من گوش می دهی چیزی در من به وجود می اید شاید

شبیه شعر و این را  از تو دارم و این تشکری را سزاست که از عهده من خارج است

 

امروز روز سختی بود که یکی از دوستان قدیمی ام از دار دنیا رفت

دوست که نه پدر و مرشد و استاد

 استاد صفا و صمیمیت استاد عشق و محبت و استاد ایین خادمی  دربار ملکوت

این چند بیت نه چندان قدیمی را تقدیم می کنم به روح ملکوتی و سفر کرده به عرشش

با امید به اینکه الطاف خفیه اجداد طاهرینش  خاصه امام ثامن علیه اسلام شامل حال همه ما بشود امین یا رب العالمین

 

میکند با اسب چوبین زاتش دوزخ عبور

هرکه را تابوت گردانند گرد این مزار

صائب تبریزی

 

پایان کار

کاش می شد که قبل رفتن ما

مرگ ما را به ما خبر بدهند

ترس از مرگ در دل همه است

مرگ را کاش مختصر بدهند

 

گفته بودی چه قدر غمگینی

چه قدر دل گرفته وتنها

خسته و مانده و پریشان حال

می گریزی چرا ز ادمها

...........

ما. من و تو دو قایق چوبی

دوستان قدیمی دریا

وه چه روزان و وه چه شبهایی

زند گی در کنار ماهیها

 

لیک حالا زمان رفتن ماست

هر شروعی اسیر پایانی است

اب امد فراتر از سر من

اسمان هم عجیب طوفانی است

 

قایق تو خدا نگه دارش

تا ابد بین ماه و ماهیها

قایق من شده تست تابوتی

می برندش به روی دست کجا

 

استانی است روبروی جهان

پاکتر از سپیدی دریا

چند تن اشنا وبیگانه

می برندم به جانب انجا

 

جمله اشنا و مانوس

اسلام علیک یا مولا

روی لبهای همرهان من است

در کجایم مگر      حریم رضا

 

سالها پای رفتنم بود و

دل رفتن نبود سمت حرم

حال بر روی است چوبی خود

به زیارت نیازمند ترم

 

اخرین بار خاک این در گاه

می نشیند به روی پیرهنم

نه عجب گر به چشمهای ملک

متبرک نشان دهد کفنم

 

تو اگر شاعری منور قکر

یا که باشی ز عامه توسی

توی این شهر بعد جان دادن

می برندت برای پابوسی

............

خواب قبر و تصور مردن

کار هر روز و هر شبم باشد

تو بگو من چگونه لبخندی

می تواند که بر لبم باشد 

 

 

 

 

 

با مهر علی اگر هلاکم سازند

اهل نظر ایینه زخاکم سازند

گویند که نا پاک نبر نام علی

من نام علی برم که پاکم سازند

 

 

 استاد سید رضا موید

یا فاطمه اشفعی لنا عندالله

 

ما اهل دلیم لیک دلهای تباه

ما مرد رهیم لیک بی کفش و کلاه

فردا چه بگوییم به نزدیک اله

یا فاطمه اشفعی لنا عندالله

 

 

 بای ذنب قتلت

به کدامین گناه کشته شدند

 

 

سلام دوست من

نمی دانم این غمی که بر دلم سنگینی می کند حاصل کدام گناه نکرده است

شاید هم می دانم و خودم را به انطرفی می زنم که حاصلش می شود همین غم

 

به راستی به کدام گناه نکرده عقوبت شد انهم به انگونه که دل غریبه از شنیدنش خون می شود

چه برسد به اشنا

با عرض تسلیت ایام سوگواری بگذریم از انچه باید گذشت و بروم سراغ شعر

 چند بیت پراکنده که حاصلی است از عمری سپری شده

به مناسبت شهادت بانوی مهربان دو جهان که روح مادرانه اش تمام هستی را در بر می گیرد

تقدیم می شود با امید به این بیت شیخ اجل که گفت

دوستان را کجا کنی محروم

تو که با دشمنان نظر داری

 

کعبه ی بی فاطمه اباد نیست

 

باز تصویر خدا گل داده است

ربنا در ربنا گل داده است

بازهم حال و هوایم روشن است

سینه را خورشید در پیراهن است

سینه تندیس شکوفایی شده

اسمان سینه زهرایی شده

اسمان سینه دل خوشحال باش

از هبوط نور مالا مال باش

نور ایمان لطیف فاطمه است

یک قصیده با ردیف فاطمه است

 

راه تو حیدی که می گویند اوست

لیلیه قدری که می جویند اوست

شور کعبه حاصل افسون اوست

کعبه بود خویش را مدیون اوست

کعبه یعنی خانه فرمان او

کعبه یعنی کلبه ایمان او

کعبه بی زهرا هوایی باطل است

کعبه ی بی فاطمه مشتی گل است

 

در کویر تشنه کامان اب اوست

در شب تردید ما مهتا ب اوست

 

 

فاطمه دین خدا را زنده کرد

فاطمه اسلام را پاینده کرد

فاطمه دریایی از توحید بود

فاطمه هفت اسمان خورشید بود

هرکه راهی رو به زهرا باز کرد

از زمین تا اسمان پرواز کرد

 

نام او روح عبادات من است

گریه ی بر او مناجات من است

گریه بر او عین طاعت کردن است

فاطمه گفتن عبادت کردن است

 

گرچه پهلوی گلش بشکسته بود

فاطمه زار و حزین ننشسته بود

تا سوی مسجد روان شد فاطمه

کوهی از اتشفشان شد فاطمه

از کلامش روح دین را زنده کرد

خطبه ای خواند و زمین را زنده کرد

او که روحش تکیه گاه درد هاست

گر چه زن اما بزرگ مردهاست

مادر محبوب گیتی فاطمه است

افتخار شیعه بی بی فاطمه است

 

 

االحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین به ولایت علی ابن ابی طالب علیه السلام 

تقدیم به سید موسوی

سلام دوست عزیز

خوشحالم که همراهیم می کنی و با محبت خود مرا سرشار

باشد که این در دجله انداختنت را خدای حی و حاضر در بیابانی بازت دهد که از دست و زبان من بر

نمی اید شکر نعمات خدایی و تو یکی از نعمتهایش هستی که برای من فرستاده

که گفت خلق خدا خدارا می ارزند به جان

غرض از این پست چندی پیش در خیال خودم با دوستی نادیده عالمی داشتم می گفتمو می شنیدم

در حین صحبت یادی شد از دوستی و نامی به میان امد از اقای موسوی

نیمه شب خلوت خانه و سکر شاعرانه دست به دست هم داد تا جرقه ای زده شود

از ان دوست پوزش خواسته جرقه زده شده را دمیدم تا کاری شد که در ادامه خواهید خواند

در طول زندگی موسوی های زیادی را دیده ام یعنی هر جا بروی با فامیل موسوی برخورد می کنی

در میان شاعران هم موسوی کم نیست

ازاقای سید مسلم موسوی مشهد بگیر تا برادران عبد الکرج تا  سید مهدی موسوی عزیزو.....

که البته شهره خاص و عام هم هستند بعضی از این عزیزان

حال این موسوی کدام یک از این بزرگواران هستند بگذارید اول از خودش بپرسم بعد اگر مانعی نبود

به شما هم خواهم گفت

البته اگر شما خواننده عزیز انقدر کم که من حتی باشعر سرو کار دارم باشعر سرو کار داشته باشید

معمایی قابل طرح وجود ندارد

 

برای موسوی عزیز

غزل

یکی به من به یکی که تو در علاقه شدیم

وهردوتا من و تو عاشق ملاقه شدیم

ملاقه پشت ملاقه علاقه پشت بغل

بهانه ایست برای بغل حضور غزل

 

غزل غزل بغلت می کنم غزل به غزل

بغل بغل بغلت می کنم بغل به بغل

ملاقه ای ملاقه علاقه ای غزل

ملاقه توی علاقه بغل نه نه نه غزل

 

سلام موسویا دام دارام دارام دام دام

هزار مرتبه در فکرمی در این ایام

سلام موسویا چیز چیز چیز     چه چیز

درست مثل همیشه قشنگ و خوب و تمیز

سلام موسویا اه ای گل خوشبو

بیا به کلبه درویشی من و یاهو

من از خودم به تو نزدیکتر شدم مرسی

درون صفحه مانیتورم بکن رقصی

غزل به خاطر تو رنگ و بوی تازه گرفت

برای مرگ خودش امد و اجازه گرفت

غزل به خاطر تو پیر دختری اخمو

غزل به خاطر تو بیوه ای بدون شو

غزل به خاطر تو یک حکایت بد بخت

غزل به خاطر تو چند دختر دم بخت

غزل به خاطر تو بوی تند بی قیدی

غزل به خاطر تو می دهد به من عیدی

 

غزل حکایت اقا و خواهرش باشد

غزل خیانت ملا به کشورش باشد

غزل خیانت یک شیخ بی پدر باشد

غزل فضاحت یک روسپی خر باشد

منو تو و غزل و عشق چار یار نبی

وعشق شیر خدا    ما شدیم بار نبی

 

غزل بگو و غزل را دوباره عاشق کن

دوباره در دل این عاشقی شناور باش

دوباره وزن و ردیف و دوباره قافیه پر

دوباره شاعر نه یک مقلد خر باش

برای ان زنک روسپی بشو شوهر

برای این پسر کف نموده دختر باش

برای ان زن مظلوم بی پدر شده ات

بیا و جان خودت یک دقیقه شوهر باش

اگر بنا بود ادم نگردی اخر کار

نه گرگ

 باربری خوب باش یک خر باش

همیشه عاشق خرهای باربر بودم

بیا و عاشق من باش و بار گستر باش

 

غزل حقیقت محض است روح زندگی است

نفس نفس زدن بعد یک دونده گی است

غزل مواجهه فقر و دوست داشتن است

وعشق زن به جوان است و عشق او به زن است

 

غزل خیانت یک زن به شوهرش باشد

و فکرهای عجیبی که در سرش باشد

غزل خیانت یک مرد عاشق لذت

به همسر گل و خوب و معطرش باشد

غزل گلی است که در دست تازه دامادی است

گرفته تا هدیه ای به همسرش باشد

غزل زنی است برازنده مادری نیکو

قصیده همسر و تصنیف دخترش باشد

غزل مسافر یک ایستگاه بی مترو

نشسته هیچ کسی در برابرش باشد

نشسته هیچ کسی در برابر غزلم

تو عاشق غزلی من مسافر غزلم

سلام موسوی و هم خدانگهدارت

خدا نگه دارت بازهم خدا نگه دارت

 

امیدوارم اساتید محترم به ایرادات این قبیل اشعار

عنایت بیشتری داشته باشند

 

ویک سپید

 

مکارم تو به افاق می برد شاعر

از او وظیفه و زاد سفر دریغ ندار

 

من عاشقانه ترین غزلهایم را برای تو می گویم

حتی اگر کفشهایم لنگه به لنگه باشد

ولباس تنم

همرنگ پیراهن تو نباشد

حتی اگر

از عاشقانه سرایی

کلمه ای ندانم

 

پیراهنم را از سر راه بردار

این تارو پودها نادیدنی است

پادشاهی انها را نپوشیده

انها را به پای تو می ریزم

 

ارزوی بودن

در ملکوت باغچه تو

هر روز پروانه هایت  را

از خود بیخود می کند

روسری ات را به من بده

تا باغچه ای را به خانه ببرم

در اپارتمانی که من زندگی می کنم

صدای پرنده ای نیست

تنها جایی که می شود گلی پیدانکرد

پیراهنی است

 که همرنگ  تو نیست

صدایت را به من بده

تا تنهاییت را بپوشانم

من

عاشقانه ترین غزلهایم را

برای تو می گویم

 

 

 

 

 

به یک امدن ربودی دل و دین و جان خسرو

امیر خسرو دهلوی از شاعران شوریده زبان فارسی است او در عاشقانه سرایی تا انجا پیش رفته که 

عاشقانه هایش چون زلالی ابشار بر صخره های مستحکم زمان جریان دارد و نغمه هایش چون نیایش

 نیمه شب مستان بر زبان تاریخ جاودانه است شیرینی و لطافت بیان او را کمتر می توان در دیوان دیگر

شعرا نشانه ای پیدا کرد

با اینکه شعر فارسی شاعران شوریده و عاشقانه سرا کم ندارد ولی امیر خسرو در شوریدگی کلام نمونه ای نادر است

او حرف و معنا را به صورتی شگرف و به بهترین شکل ممکن تلفیق کرده است و عاشقانه انگونه از

محبوب خود میگوید که بعد از قرنها هنوز بر ذهن و زبان عاشقان جاری است

کلام پر شکوه امیر خسرو را خود بخوانید که مشک ان است که خود ببوید

 

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز زدلدار جدا

ابر و باران و من ویار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم

مردمی کن مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده از ان نعمت دیدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو زخسرو رفتی

گل بسی دیر نباشد چو شد از خار جدا

 

 

 

خبرم رسید امشب که نگار خواهی امد

سر من فدای راهی که سوار خواهی امد

به لبم رسید جانم تو بیا که زنده مانم

پس از ان که من نمانم به چه کار خواهی امد

غم و غصه فراقت بکشم چنان که دانم

اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی امد

منم و دلی و اهی ره تو درون این دل

مرو ایمن اندر این ره که فکار خواهی امد

می توست خون خلقی و همی خوری دمادم

مخور این قدح که فردا به خمار خواهی امد

همه اهوان صحرا سر خود گرفته بر کف

به امید انکه روزی به شکار خواهی امد

کششی که عشق دارد نگذاردت بدین سان

به جنازه گر نیایی به مزار خواهی امد

به یک امدن ربودی دل  دین و جان خسرو

چه شود اگر بدین سان دو سه بار .....

خواهی امد

 

 

پ ن

هردو غزل امیر خسرو با خذف چند بیت

و از روی کتاب شعر پارس نقل شد

 

 

 

 

غزلی با دو مطلع

مطلع اول

پاسخ لبهای من گفت سلام تورا

امده ای بهر چه امده ای از کجا

دوست من دوست تر  با من بی چاره باش

دشمن غمهای من رخت و لباس شما

ساعت خواب من است ساعت بیداریت

ساعت بیداریت می بردم تا کجا

دیر به دستم رسید انچه به دست تو بود

بسکه به چشمان تو بود دلم مبتلا

انچه که دیدم به چشم باور ان سخت بود

بوی تغافل چکید از من پر ادعا

کاش که می خواستم چیز دگر از خدا

بسکه اجابت نمود اینهمه زود این دعا

خسته در مانده را بار دگر راه ده

در حرم پاک خود ای گل مشکل گشا

امدم ای مهربان تا که بگویم ولی

قدرت اظهار نیست تاکه بگویم تو را

بار دگر کامدی از بر  و  دوش سحر

بر تن خود جامه ای ساز به رنگ صبا

ادم از جان خود هیچ ندارد نهان

دوستر از جانمی دوست بی ادعا

و مطلع دوم

اینهمه درد اشنا اینهمه غم مبتلا

بی که امیدی به من بی که امیدی به ما

ای گل بی خار من باد خزان می رسد

باد خزان را ببین خواب نباشد سزا

منکه گلی پرپرم در حرم باغچه

به که شود روح من شیشه عطر شما

امدم ای عاشقم عشق بورزم به تو

حال تو خود دانی و حال من بی هوا

ای که زمن فارغی شب همه شب می شوم

دست به دست غمت هم قدم کوچه ها

دوست من باش تا در دل شهر شلوغ

رشک به حالم برد خلوت این روستا

دوست من باش تا بیشتر از جان خود

مهر بورزم به تو ای همه لطف و صفا

منکه مرید توام عبد عبید تو ام

باش مرا مهربان باش مرا باوفا

ساعد روح منی کشتی نوح منی

نیست به جز مهر تو در دل من ناخدا

 

مادر من مادر تو مادر هستی

سیزده جمادی الاول

 

شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا ص

 

را به عموم دوستاران ایشان تسلیت

 

عرض می کنم

 

 

        تنت به ناز طبیبان نیاز مند مباد

        وجود نازکت  ازرده     گزند مباد

        سلامت  همه   افاق  در  سلامت  توست

        به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

 

 

 

جهت تعجیل فرج منتقم خون به ناحق ریخته اش صلوات

اللهم صل علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم

 

تنها بهانه ایست

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندا نست  

تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو د ا نی  حافظ

غزل ۱

و قتی که عید امد و من گل نداشتم

هوشی برای دیدن بلبل نداشتم

این روزهای غم زده را بی حضور یار

انگیزه ای برای تحمل نداشتم

ان هدهدم که از بد ایام روزگار

اردیبهشت امد و کاکل نداشتم

تا اخر این کتاب چه ناخوانده می رود

در فصل اولش که تامل  نداشتم

گلخانه ی تو ان طرف رود اگر نبود

پایی برای رد شدن از پل نداشتم

انقدر مست باده ساقی شدم که بعد

در جمع عاشقانه تسلسل نداشتم

غزل ۲

چون ابشار فرو مانده پشت پیرهنت

مرا ببر به تماشای پاکی بدنت

چنان تبلور الماس اسمان در اب

لبالب است ز خورشید ابگیر تنت

چه قدر سخت و دل اشفته بود رفتن تو

چه عاشقانه و نرم است پای امدنت

پلنگ سخت ترین صخره های صعب شکار

چه رام گشته به دیدار اهوی چمنت

میان قلب من و شور تو جدایی نیست

چنان که فاصله ای نیست در لب و دهنت

دو غزل

 غزل اول

کفر نگاهت ای که مسلمان نمی شود

تعویذ چشم زخم تو اسان نمی شود

ای زلف پاشکسته محراب عاشقان

ترسای مذهب تو مسلمان نمی شود

ما را زکعبه جانب میخانه می برند

میخانه را بگو که پشیمان نمی شود

قلبم چو جاده ایست که از هی هی شما

ای ترک تاز قریه پریشان نمی شود

یعنی بتاز جاده دراز است و ره دراز

بی میل تو که جاده بیابان نمی شود

بادام خنده های تو شوری مضاعف است

اما دریغ ازاینکه فراوان نمی شود

لختی بخند تا به تماشات گل دهد

ابری که دل گرفته باران نمی شود

لختی بخند خنده دریا ستودنی است

ما قول می دهیم که طوفان نمی شود

ای شرحه شرحه دل من ریش ریش تو

گیسوی تو چگونه پریشان نمی شود

غزل دوم

این چشمه خون جارییم از زخم گرده است

این شانه نیست ماهی شلاق خورده است

از دست دادم ان دل بی شیله پیله را

رویای کودکی مرا باد برده است

بغضی که بود پشت نگاه برادرم

لبخندهای خسته من را فشرده است

این قلب چاک چاک من این پاره پاره فرش

انگار سالهاست که جارو نخورده است

ای دارکوب خسته مرا زیر و رو نکن

منقار می زنی به درختی که مرده است

 

اربعین سید الشهدا علیه السلام

اسلام علیک یا اهل بیت نبوه

با عرض سلام و تسلیت اربعین سید و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین

چند بیت زیر به همین مناسبت تقدیم می شود باشد که ذخیره ای باشد برای دنیا

و اخرت من مولف و شمای خواننده با ارزوی زیارت قبر منور حضرتش در چنین ایامی

دو بیتی

چهل روزه دل ما بی قراره

پناهی ال پیغمبر نداره

چهل روزه که ما خانه بدوشیم

به صحرا گه پیاده گه سواره

 

چهل روز از فراغت در تبم من

شده یکسان همه روز و شبم من

نگهبان گل اندیشه تو

برادر زینبم من زینبم من

 

منم ایینه داری دل شکسته

هزاران بار هر منزل شکسته

سفر بی تو چه باشد ارمغانش

سری از چوبه محمل شکسته

 

چهل روزه دلم در شورو شینه

بیابانگرد ان نور دو عینه

چهل روزه مناجات شب من

حسینم وا حسینم وا حسینه

 

چهل روز از غمت ای یار بگذشت

از ان اندوه پر مقدار بگذشت

ترا یکمرتبه کشتند و یادش

ز فکر من هزاران بار بگذشت

غزل

زینب است انکه بود محرم اسرار حسین

اوست در کرب و بلا راز نگهدار حسین

هیچ خواهر نه چنین محو برادر باشد

بین بازار دمشق است و خریدار حسین

طرح معماری تاریخ رهایی از اوست

زینب این محور ازاده پرگار حسین

در مسیر سفرش هم سفری داشت به نی

تا نگیرد دلش از دوری دیدار حسین

سپر حرمت طفلان مسافر شده بود

تا گزندی نرسانند به زوار حسین

ای گل بی کس اگر هیچ کسی یار تو نیست

وه چه اخلاص عمیقی که تویی یار حسین

تیغ بران علی در هیجان سخنت

در سرت جاری اندیشه و پندار حسین

در ظهوری ابدی بعد غروبی کوتاه

اربعین تو بود مطلع الانوار حسین

ما اسیر خود و پیوسته گرفتار خودیم

به خدا جز تو کسی نیست گرفتار حسین

بار عامی که مراهم به شمار اوردی

مددی کن که مرا راه دهد بار حسین

 

الهم صل علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم

غزلی کوتاه

غزلی برای نشنیدن

با این که داغدارغم بی بهاری ام

چون ضجه های زنجره در باغ جاری ام

«دکان چشم اگر نبود هیچ کاره ایم»

تسلیم محض گریه ام ابر بهاری ام

در من پرنده ای است که دانایی اش کم است

وقتی که باد ریشه کند در صحاری ام

من برگ بی ترنم پاییز نیستم

من پاره های سوخته یک قناری ام

هر شب کنار این شب موهوم بی درخت

ان سایه ام که از تن خود هم فراری ام

 

مصراع سوم این کار وامی است از هاشم بهروز

باد های تکراری

اثر نداشته در بادهای تکراری  

شکوه غرش فریادهای تکراری

 

نگاه سینه کش بیستون غم الود است

زبی خیالی فرهادهای تکراری

 

چه قدر پشت سر هم کنار جاده مرگ

امید عافیت ابادهای تکراری

 

اسیر حسرت ما گشته عشق دنیا این

عروس حجله دامادهای تکراری

 

برای مرغ دلم دام تازه می خواهم

دلم گرفت زصیادهای تکراری

 

 و این هم یک غزل قدیمی محصول ۱۳۷۴همان ایام کافه