دوقایق چوبی

 

 

سلام  دوست عزیز

از اینکه هستی و به من گوش می دهی چیزی در من به وجود می اید شاید

شبیه شعر و این را  از تو دارم و این تشکری را سزاست که از عهده من خارج است

 

امروز روز سختی بود که یکی از دوستان قدیمی ام از دار دنیا رفت

دوست که نه پدر و مرشد و استاد

 استاد صفا و صمیمیت استاد عشق و محبت و استاد ایین خادمی  دربار ملکوت

این چند بیت نه چندان قدیمی را تقدیم می کنم به روح ملکوتی و سفر کرده به عرشش

با امید به اینکه الطاف خفیه اجداد طاهرینش  خاصه امام ثامن علیه اسلام شامل حال همه ما بشود امین یا رب العالمین

 

میکند با اسب چوبین زاتش دوزخ عبور

هرکه را تابوت گردانند گرد این مزار

صائب تبریزی

 

پایان کار

کاش می شد که قبل رفتن ما

مرگ ما را به ما خبر بدهند

ترس از مرگ در دل همه است

مرگ را کاش مختصر بدهند

 

گفته بودی چه قدر غمگینی

چه قدر دل گرفته وتنها

خسته و مانده و پریشان حال

می گریزی چرا ز ادمها

...........

ما. من و تو دو قایق چوبی

دوستان قدیمی دریا

وه چه روزان و وه چه شبهایی

زند گی در کنار ماهیها

 

لیک حالا زمان رفتن ماست

هر شروعی اسیر پایانی است

اب امد فراتر از سر من

اسمان هم عجیب طوفانی است

 

قایق تو خدا نگه دارش

تا ابد بین ماه و ماهیها

قایق من شده تست تابوتی

می برندش به روی دست کجا

 

استانی است روبروی جهان

پاکتر از سپیدی دریا

چند تن اشنا وبیگانه

می برندم به جانب انجا

 

جمله اشنا و مانوس

اسلام علیک یا مولا

روی لبهای همرهان من است

در کجایم مگر      حریم رضا

 

سالها پای رفتنم بود و

دل رفتن نبود سمت حرم

حال بر روی است چوبی خود

به زیارت نیازمند ترم

 

اخرین بار خاک این در گاه

می نشیند به روی پیرهنم

نه عجب گر به چشمهای ملک

متبرک نشان دهد کفنم

 

تو اگر شاعری منور قکر

یا که باشی ز عامه توسی

توی این شهر بعد جان دادن

می برندت برای پابوسی

............

خواب قبر و تصور مردن

کار هر روز و هر شبم باشد

تو بگو من چگونه لبخندی

می تواند که بر لبم باشد 

 

 

 

 

 

با مهر علی اگر هلاکم سازند

اهل نظر ایینه زخاکم سازند

گویند که نا پاک نبر نام علی

من نام علی برم که پاکم سازند

 

 

 استاد سید رضا موید

یا فاطمه اشفعی لنا عندالله

 

ما اهل دلیم لیک دلهای تباه

ما مرد رهیم لیک بی کفش و کلاه

فردا چه بگوییم به نزدیک اله

یا فاطمه اشفعی لنا عندالله

 

 

 بای ذنب قتلت

به کدامین گناه کشته شدند

 

 

سلام دوست من

نمی دانم این غمی که بر دلم سنگینی می کند حاصل کدام گناه نکرده است

شاید هم می دانم و خودم را به انطرفی می زنم که حاصلش می شود همین غم

 

به راستی به کدام گناه نکرده عقوبت شد انهم به انگونه که دل غریبه از شنیدنش خون می شود

چه برسد به اشنا

با عرض تسلیت ایام سوگواری بگذریم از انچه باید گذشت و بروم سراغ شعر

 چند بیت پراکنده که حاصلی است از عمری سپری شده

به مناسبت شهادت بانوی مهربان دو جهان که روح مادرانه اش تمام هستی را در بر می گیرد

تقدیم می شود با امید به این بیت شیخ اجل که گفت

دوستان را کجا کنی محروم

تو که با دشمنان نظر داری

 

کعبه ی بی فاطمه اباد نیست

 

باز تصویر خدا گل داده است

ربنا در ربنا گل داده است

بازهم حال و هوایم روشن است

سینه را خورشید در پیراهن است

سینه تندیس شکوفایی شده

اسمان سینه زهرایی شده

اسمان سینه دل خوشحال باش

از هبوط نور مالا مال باش

نور ایمان لطیف فاطمه است

یک قصیده با ردیف فاطمه است

 

راه تو حیدی که می گویند اوست

لیلیه قدری که می جویند اوست

شور کعبه حاصل افسون اوست

کعبه بود خویش را مدیون اوست

کعبه یعنی خانه فرمان او

کعبه یعنی کلبه ایمان او

کعبه بی زهرا هوایی باطل است

کعبه ی بی فاطمه مشتی گل است

 

در کویر تشنه کامان اب اوست

در شب تردید ما مهتا ب اوست

 

 

فاطمه دین خدا را زنده کرد

فاطمه اسلام را پاینده کرد

فاطمه دریایی از توحید بود

فاطمه هفت اسمان خورشید بود

هرکه راهی رو به زهرا باز کرد

از زمین تا اسمان پرواز کرد

 

نام او روح عبادات من است

گریه ی بر او مناجات من است

گریه بر او عین طاعت کردن است

فاطمه گفتن عبادت کردن است

 

گرچه پهلوی گلش بشکسته بود

فاطمه زار و حزین ننشسته بود

تا سوی مسجد روان شد فاطمه

کوهی از اتشفشان شد فاطمه

از کلامش روح دین را زنده کرد

خطبه ای خواند و زمین را زنده کرد

او که روحش تکیه گاه درد هاست

گر چه زن اما بزرگ مردهاست

مادر محبوب گیتی فاطمه است

افتخار شیعه بی بی فاطمه است

 

 

االحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین به ولایت علی ابن ابی طالب علیه السلام 

تقدیم به سید موسوی

سلام دوست عزیز

خوشحالم که همراهیم می کنی و با محبت خود مرا سرشار

باشد که این در دجله انداختنت را خدای حی و حاضر در بیابانی بازت دهد که از دست و زبان من بر

نمی اید شکر نعمات خدایی و تو یکی از نعمتهایش هستی که برای من فرستاده

که گفت خلق خدا خدارا می ارزند به جان

غرض از این پست چندی پیش در خیال خودم با دوستی نادیده عالمی داشتم می گفتمو می شنیدم

در حین صحبت یادی شد از دوستی و نامی به میان امد از اقای موسوی

نیمه شب خلوت خانه و سکر شاعرانه دست به دست هم داد تا جرقه ای زده شود

از ان دوست پوزش خواسته جرقه زده شده را دمیدم تا کاری شد که در ادامه خواهید خواند

در طول زندگی موسوی های زیادی را دیده ام یعنی هر جا بروی با فامیل موسوی برخورد می کنی

در میان شاعران هم موسوی کم نیست

ازاقای سید مسلم موسوی مشهد بگیر تا برادران عبد الکرج تا  سید مهدی موسوی عزیزو.....

که البته شهره خاص و عام هم هستند بعضی از این عزیزان

حال این موسوی کدام یک از این بزرگواران هستند بگذارید اول از خودش بپرسم بعد اگر مانعی نبود

به شما هم خواهم گفت

البته اگر شما خواننده عزیز انقدر کم که من حتی باشعر سرو کار دارم باشعر سرو کار داشته باشید

معمایی قابل طرح وجود ندارد

 

برای موسوی عزیز

غزل

یکی به من به یکی که تو در علاقه شدیم

وهردوتا من و تو عاشق ملاقه شدیم

ملاقه پشت ملاقه علاقه پشت بغل

بهانه ایست برای بغل حضور غزل

 

غزل غزل بغلت می کنم غزل به غزل

بغل بغل بغلت می کنم بغل به بغل

ملاقه ای ملاقه علاقه ای غزل

ملاقه توی علاقه بغل نه نه نه غزل

 

سلام موسویا دام دارام دارام دام دام

هزار مرتبه در فکرمی در این ایام

سلام موسویا چیز چیز چیز     چه چیز

درست مثل همیشه قشنگ و خوب و تمیز

سلام موسویا اه ای گل خوشبو

بیا به کلبه درویشی من و یاهو

من از خودم به تو نزدیکتر شدم مرسی

درون صفحه مانیتورم بکن رقصی

غزل به خاطر تو رنگ و بوی تازه گرفت

برای مرگ خودش امد و اجازه گرفت

غزل به خاطر تو پیر دختری اخمو

غزل به خاطر تو بیوه ای بدون شو

غزل به خاطر تو یک حکایت بد بخت

غزل به خاطر تو چند دختر دم بخت

غزل به خاطر تو بوی تند بی قیدی

غزل به خاطر تو می دهد به من عیدی

 

غزل حکایت اقا و خواهرش باشد

غزل خیانت ملا به کشورش باشد

غزل خیانت یک شیخ بی پدر باشد

غزل فضاحت یک روسپی خر باشد

منو تو و غزل و عشق چار یار نبی

وعشق شیر خدا    ما شدیم بار نبی

 

غزل بگو و غزل را دوباره عاشق کن

دوباره در دل این عاشقی شناور باش

دوباره وزن و ردیف و دوباره قافیه پر

دوباره شاعر نه یک مقلد خر باش

برای ان زنک روسپی بشو شوهر

برای این پسر کف نموده دختر باش

برای ان زن مظلوم بی پدر شده ات

بیا و جان خودت یک دقیقه شوهر باش

اگر بنا بود ادم نگردی اخر کار

نه گرگ

 باربری خوب باش یک خر باش

همیشه عاشق خرهای باربر بودم

بیا و عاشق من باش و بار گستر باش

 

غزل حقیقت محض است روح زندگی است

نفس نفس زدن بعد یک دونده گی است

غزل مواجهه فقر و دوست داشتن است

وعشق زن به جوان است و عشق او به زن است

 

غزل خیانت یک زن به شوهرش باشد

و فکرهای عجیبی که در سرش باشد

غزل خیانت یک مرد عاشق لذت

به همسر گل و خوب و معطرش باشد

غزل گلی است که در دست تازه دامادی است

گرفته تا هدیه ای به همسرش باشد

غزل زنی است برازنده مادری نیکو

قصیده همسر و تصنیف دخترش باشد

غزل مسافر یک ایستگاه بی مترو

نشسته هیچ کسی در برابرش باشد

نشسته هیچ کسی در برابر غزلم

تو عاشق غزلی من مسافر غزلم

سلام موسوی و هم خدانگهدارت

خدا نگه دارت بازهم خدا نگه دارت

 

امیدوارم اساتید محترم به ایرادات این قبیل اشعار

عنایت بیشتری داشته باشند

 

ویک سپید

 

مکارم تو به افاق می برد شاعر

از او وظیفه و زاد سفر دریغ ندار

 

من عاشقانه ترین غزلهایم را برای تو می گویم

حتی اگر کفشهایم لنگه به لنگه باشد

ولباس تنم

همرنگ پیراهن تو نباشد

حتی اگر

از عاشقانه سرایی

کلمه ای ندانم

 

پیراهنم را از سر راه بردار

این تارو پودها نادیدنی است

پادشاهی انها را نپوشیده

انها را به پای تو می ریزم

 

ارزوی بودن

در ملکوت باغچه تو

هر روز پروانه هایت  را

از خود بیخود می کند

روسری ات را به من بده

تا باغچه ای را به خانه ببرم

در اپارتمانی که من زندگی می کنم

صدای پرنده ای نیست

تنها جایی که می شود گلی پیدانکرد

پیراهنی است

 که همرنگ  تو نیست

صدایت را به من بده

تا تنهاییت را بپوشانم

من

عاشقانه ترین غزلهایم را

برای تو می گویم

 

 

 

 

 

به یک امدن ربودی دل و دین و جان خسرو

امیر خسرو دهلوی از شاعران شوریده زبان فارسی است او در عاشقانه سرایی تا انجا پیش رفته که 

عاشقانه هایش چون زلالی ابشار بر صخره های مستحکم زمان جریان دارد و نغمه هایش چون نیایش

 نیمه شب مستان بر زبان تاریخ جاودانه است شیرینی و لطافت بیان او را کمتر می توان در دیوان دیگر

شعرا نشانه ای پیدا کرد

با اینکه شعر فارسی شاعران شوریده و عاشقانه سرا کم ندارد ولی امیر خسرو در شوریدگی کلام نمونه ای نادر است

او حرف و معنا را به صورتی شگرف و به بهترین شکل ممکن تلفیق کرده است و عاشقانه انگونه از

محبوب خود میگوید که بعد از قرنها هنوز بر ذهن و زبان عاشقان جاری است

کلام پر شکوه امیر خسرو را خود بخوانید که مشک ان است که خود ببوید

 

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز زدلدار جدا

ابر و باران و من ویار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم

مردمی کن مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده از ان نعمت دیدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو زخسرو رفتی

گل بسی دیر نباشد چو شد از خار جدا

 

 

 

خبرم رسید امشب که نگار خواهی امد

سر من فدای راهی که سوار خواهی امد

به لبم رسید جانم تو بیا که زنده مانم

پس از ان که من نمانم به چه کار خواهی امد

غم و غصه فراقت بکشم چنان که دانم

اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی امد

منم و دلی و اهی ره تو درون این دل

مرو ایمن اندر این ره که فکار خواهی امد

می توست خون خلقی و همی خوری دمادم

مخور این قدح که فردا به خمار خواهی امد

همه اهوان صحرا سر خود گرفته بر کف

به امید انکه روزی به شکار خواهی امد

کششی که عشق دارد نگذاردت بدین سان

به جنازه گر نیایی به مزار خواهی امد

به یک امدن ربودی دل  دین و جان خسرو

چه شود اگر بدین سان دو سه بار .....

خواهی امد

 

 

پ ن

هردو غزل امیر خسرو با خذف چند بیت

و از روی کتاب شعر پارس نقل شد

 

 

 

 

غزلی با دو مطلع

مطلع اول

پاسخ لبهای من گفت سلام تورا

امده ای بهر چه امده ای از کجا

دوست من دوست تر  با من بی چاره باش

دشمن غمهای من رخت و لباس شما

ساعت خواب من است ساعت بیداریت

ساعت بیداریت می بردم تا کجا

دیر به دستم رسید انچه به دست تو بود

بسکه به چشمان تو بود دلم مبتلا

انچه که دیدم به چشم باور ان سخت بود

بوی تغافل چکید از من پر ادعا

کاش که می خواستم چیز دگر از خدا

بسکه اجابت نمود اینهمه زود این دعا

خسته در مانده را بار دگر راه ده

در حرم پاک خود ای گل مشکل گشا

امدم ای مهربان تا که بگویم ولی

قدرت اظهار نیست تاکه بگویم تو را

بار دگر کامدی از بر  و  دوش سحر

بر تن خود جامه ای ساز به رنگ صبا

ادم از جان خود هیچ ندارد نهان

دوستر از جانمی دوست بی ادعا

و مطلع دوم

اینهمه درد اشنا اینهمه غم مبتلا

بی که امیدی به من بی که امیدی به ما

ای گل بی خار من باد خزان می رسد

باد خزان را ببین خواب نباشد سزا

منکه گلی پرپرم در حرم باغچه

به که شود روح من شیشه عطر شما

امدم ای عاشقم عشق بورزم به تو

حال تو خود دانی و حال من بی هوا

ای که زمن فارغی شب همه شب می شوم

دست به دست غمت هم قدم کوچه ها

دوست من باش تا در دل شهر شلوغ

رشک به حالم برد خلوت این روستا

دوست من باش تا بیشتر از جان خود

مهر بورزم به تو ای همه لطف و صفا

منکه مرید توام عبد عبید تو ام

باش مرا مهربان باش مرا باوفا

ساعد روح منی کشتی نوح منی

نیست به جز مهر تو در دل من ناخدا