تمنای ظفر
چه قدر پنجره دور است تا پرنده شدن
تا از تو تمنای ظفر داشته باشم
حاجت نه به اندوه دگر داشته باشم
شمشیر به قتل من دیوانه کشیدی
حیف است که پیش تو سپر داشته باشم
با اینکه دلی خالی از اغیار ندارم
یک چشم فرو مانده به در داشته باشم
در راه وفای تو خدایم بستاند
جانی ز جفای تو اگر داشته باشم
این سکر عجیبی که درون دل صهبا است
از میکده ی دیده ی تر داشته باشم
لبهات بگو باز به گفتار بیایند
تا شربتی از شیر و شکر داشته باشم
یک روز اگر بخت موافق بنماید
یک پنجره ی رو به سحر داشته باشم
خورشید من ان لحظه ی بالا زدن از کوه
اهسته تو را زیر نظر داشته باشم
صبح دگرش هیچ نشانی زمنت نیست
ان شب که تو را خوب به بر داشته باشم
انرا که خبر شد خبری باز نیاید
در حد همین از تو خبر داشته باشم
تو نگو ما را به دان شه بار نیست