دو غزل
کفر نگاهت ای که مسلمان نمی شود
تعویذ چشم زخم تو اسان نمی شود
ای زلف پاشکسته محراب عاشقان
ترسای مذهب تو مسلمان نمی شود
ما را زکعبه جانب میخانه می برند
میخانه را بگو که پشیمان نمی شود
قلبم چو جاده ایست که از هی هی شما
ای ترک تاز قریه پریشان نمی شود
یعنی بتاز جاده دراز است و ره دراز
بی میل تو که جاده بیابان نمی شود
بادام خنده های تو شوری مضاعف است
اما دریغ ازاینکه فراوان نمی شود
لختی بخند تا به تماشات گل دهد
ابری که دل گرفته باران نمی شود
لختی بخند خنده دریا ستودنی است
ما قول می دهیم که طوفان نمی شود
ای شرحه شرحه دل من ریش ریش تو
گیسوی تو چگونه پریشان نمی شود
غزل دوم
این چشمه خون جارییم از زخم گرده است
این شانه نیست ماهی شلاق خورده است
از دست دادم ان دل بی شیله پیله را
رویای کودکی مرا باد برده است
بغضی که بود پشت نگاه برادرم
لبخندهای خسته من را فشرده است
این قلب چاک چاک من این پاره پاره فرش
انگار سالهاست که جارو نخورده است
ای دارکوب خسته مرا زیر و رو نکن
منقار می زنی به درختی که مرده است
تو نگو ما را به دان شه بار نیست