من این حروف نوشتم چنان که غیر ندا نست
تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو د ا نی حافظ
غزل ۱
و قتی که عید امد و من گل نداشتم
هوشی برای دیدن بلبل نداشتم
این روزهای غم زده را بی حضور یار
انگیزه ای برای تحمل نداشتم
ان هدهدم که از بد ایام روزگار
اردیبهشت امد و کاکل نداشتم
تا اخر این کتاب چه ناخوانده می رود
در فصل اولش که تامل نداشتم
گلخانه ی تو ان طرف رود اگر نبود
پایی برای رد شدن از پل نداشتم
انقدر مست باده ساقی شدم که بعد
در جمع عاشقانه تسلسل نداشتم
غزل ۲
چون ابشار فرو مانده پشت پیرهنت
مرا ببر به تماشای پاکی بدنت
چنان تبلور الماس اسمان در اب
لبالب است ز خورشید ابگیر تنت
چه قدر سخت و دل اشفته بود رفتن تو
چه عاشقانه و نرم است پای امدنت
پلنگ سخت ترین صخره های صعب شکار
چه رام گشته به دیدار اهوی چمنت
میان قلب من و شور تو جدایی نیست
چنان که فاصله ای نیست در لب و دهنت