غزلی کوتاه
غزلی برای نشنیدن
با این که داغدارغم بی بهاری ام
چون ضجه های زنجره در باغ جاری ام
«دکان چشم اگر نبود هیچ کاره ایم»
تسلیم محض گریه ام ابر بهاری ام
در من پرنده ای است که دانایی اش کم است
وقتی که باد ریشه کند در صحاری ام
من برگ بی ترنم پاییز نیستم
من پاره های سوخته یک قناری ام
هر شب کنار این شب موهوم بی درخت
ان سایه ام که از تن خود هم فراری ام
مصراع سوم این کار وامی است از هاشم بهروز
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم دی ۱۳۸۹ ساعت 3:3 توسط
|
تو نگو ما را به دان شه بار نیست