سینه ام اماج درد و غم درون جان من

ریشه دارد مثل گل در گوشه ی  گلدان من

 

 

روزگار از من دریغ اورده قلب و سینه را

اتشی افکنده گویا کنج اتش دان من

 

 

گرد غربت را مجال زندگی با من نبود

روز و شب می شو یدش ابر از تن ایوان من

 

 

بسکه در مهمان نوازی پای همت سست بود

هرکسی امد پشیمان شد که شد مهمان من

 

 

گرچه با رنگ ریا اغشته شد اما هنوز

دست بالا می رود از خرقه ی ایمان من

 

 

تا بیاساید دمی از قیل و قال روزگار

یک موذن زاده کم دارد دل نالان من